سفارش تبلیغ
صبا ویژن



سید مرتضی آوینی - دالانی به سوی بهشت






درباره نویسنده
سید مرتضی آوینی - دالانی به سوی بهشت
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
مرداد 86
شهریور 86
مهر 86
خرداد 87
آبان 87
بهمن 87
اسفند 87
فروردین 88
اردیبهشت 88
خرداد 88
تیر 88
مرداد 88
شهریور 88
مهر 88
آبان 88
آذر 88
دی 88
بهمن 88
دی 87
مهر87
آبان 86
آذر 87
مرداد 87
شهریور 87
آذر 86
دی 86
بهمن 86
اسفند 86
فروردین 87
اردیبهشت 87
تیر 87
فروردین 1389
اسفند 1388
بهمن 1388
اردیبهشت 1389
خرداد 1389
تیر 1389
تیر 89
شهریور 89
مرداد 89
فروردین 90


لینکهای روزانه
مجنون خنده های تو ام ،‏بیشتر بخند !‏ [139]
مهـــــر [23170]
ایســنا [41]
ایـــــرنا [40]
رجـــا نیــوز [152]
فــــارس نیوز [132]
حامیان دکتر احمدی نژاد [100]
پایگاه وبــلاگ نویسان ارزشی [50]
پایگاه اطلاع رسانی ریاست جمهوری [165]
کشاورزی [114]
دانشگام [387]
به سوی نور [194]
استخاره با قرآن [254]
حاج محمود کریمی [230]
سایت شهید آوینی [262]
[آرشیو(15)]


لینک دوستان
دالان بهـشت ...
وبلاگ فارسی
لیست وبلاگ ها
قالب وبلاگ
اخبار ایران
اخبار فاوا
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
خرید اینترنتی
طراحی وب

عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
سید مرتضی آوینی - دالانی به سوی بهشت

آمار بازدید
بازدید کل :425005
بازدید امروز : 146
 RSS 

 

بسم الله پاسدار خون شهیدان

آدم ها روی آن مسیر مستقیم خطرناک راه می رفتند.
کسی که جلو می رفت عاشق بود.
شاید پیشقدم شده بود... شاید فرصت را غنیمت شمرده بود
تا... تا... تا شاید پایش روی مین برود...

اینجا فکه... مین های کاشته شده در خاک...
دست نخورده... عمل نکرده...

آدم ها روی آن مسیر مستقیم خطرناک... پا روی جاپای نفر جلویی می گذاشتند..

نفر هفتم مرتضی آوینی بود...

رسیدند به سیم های خاردار...
یکی از بچه ها تکه آهن بلندی پیدا می کند
و روی سیم خاردار می اندازد تا بقیه از روی آن رد شوند...
پیکر شهیدی کمی آن طرف تر افتاده است...
بی جان و خشکیده...
با پلاکی بر گردن و کاغذی - وصیت نامه ای - در دست...

قطار آدم ها راه می رفت... ((فکه)) بکر را کشف می کرد...
هر جا شهیدی خوابیده بود...
نه در دل خاک... بلکه میهمان سطح داغ بیابان
فکه...
با آن لاله های سرخ...
نخل های پابرچا اما اندک... آدم ها روی مسیر مستقیم خطرناک...

فکه
پر از مین...

سید مرتضی آوینی هفتمین نفر است...

سید مرتضی کم کم از آنچه در بیابان است رو بر می گرداند...
آسمان فکه آبی است با ابر های پرپشت...
نور در میانشان تلالو می کند...
باد بهار با خودش رایحه ای برای دشت می آورد...

سید مرتضی بو می کشد...


عمیق بو می کشد... ناگهان غمی بر دلش می نشیند...
روزی بود که این دشت پر از سر و صدا بود...
بر آنهایی که اینجا گرفتار شده بودند چه گذشت...

فکه اسیر شده بود... نمی شد رهایش کرد...
فکه ماند بی آنکه راهی برای بازگشت پیدا شود...
رزمندگان ماندند و از تشنگی مردند... از عطش...

مرتضی قدم آخر را محکم تر از همیشه برداشت...

پایش را روی مین والمری گذاشت... ضامن رها شد...
دشت صدای انفجار را شنید...
سید مرتضی بر زمین افتاد... یک لحظه آسمان را نگاه کرد...
لبهایش را به داخل کشید و با زبان خیسشان کرد و...
چشم هایش را بست...

پایش قطع شده... از زانو... فقط به پوست بند شده... بدنش... ...
امیدی به زنده ماندنش نیست؟...

آوینی زنده است ... تا همیشه... روایتگر فتح...

مرتضی آوینی شهید شده است... مرتضی...
مرتضای هنرمند... دیگر میان ما نیست...

از زبان همسرش شعر می تراود...
اکنون دل من شکسته و خسته ست...
زیرا یکی از دریچه ها بسته ست...

سید مرتضی راوی سفر های دیگران بود...
دوکوهه... کردستان... دشت های جنوب... شلمچه... خرمشهر...

راوی سفر سید مرتضی کیست...؟ ... خود او...
آن طرف تر ... روی کلوخه های بیابان... جوانی نشسته است...
پوتین به پا... چفیه به گردن... دوربین به دست... نشسته بر بالین سید مرتضی...

می گوید... زیر لب... : نه مهر فسون، نه ماه جادو کرد... نفرین به سفر که هر چه کرد او کرد...


   یا علی...



نویسنده » کوثر1،کوثر2و ... . ساعت 5:59 عصر روز چهارشنبه 88 فروردین 19